اسپند؛ واحـد نشـریــه و وبـلاگ منـطقـه 3 | ||
دانلود فایل وُرد دانلود فایل عکس دانلود فایل پی دی اف دانلود فایل پی اس دی
حـِسـاب
ـ تو خیال میکنی نمیدونم با رامین، پسر کمال آقا نجار رفیق شدی و دیروز رفته بودی سرقرار؟!! گیس بریدهی فلان فلان شده ... ایستاده بود وسط خونه و داد میکشید که اِل میکنم و بِل میکنم، آقام که بیاد بهش میگم دیگه نذاره بری مدرسه. توی فلان فلان شدهی بیآبرو رو چه به نیمکت و تخته و دیپلم گرفتن! مادر ایستاده بود کنار در اتاق سارا، یه لیوان آب گرفته بود دستش و هی قربون صدقهی عماد میرفت. عماد لیوان آب رو پس میزد و میگفت:
ـ ننه باس دخترو تربیت کنه. مقصر شمایی، اگه ادبش میکردی این ریختی آبرومون رو نمیبرد. سارا از تو سوراخِ کلیدِ اتاق، هال رو میپایید و عماد رو میدید که گوشاش سرخ شده و انگار از عصبانیت از سرش دود میومد بیرون. حرفِ عماد رسیده بود به ستایش غیرت و مردونگی و اینکه اگه غیرتِ منِ برادر، این دختر رو ادب نکنه پس به چه دردی میخوره؟ پس کی باس آبروی خونواده رو بخره؟ مامان باز قربون صدقهاش میرفت و همش میگفت فدای غیرتت، عمادم میگفت خودم ادبش میکنم تو بسپرش به من و به آقاجون چیزی نگو. سارا شونههاش از ترس میلرزید، مثلِ گنجیشک کز کرده بود پشتِ در و هر لحظه منتظر شکسته شدنش بود. هی داشت به مغزش فشار میآورد که عماد منو با دوست پسرم کجا دیده؟ آخر سر به هیچ نتیجهای هم نرسید. همیشه از ترس عماد قرار هاشو توی کوچههای خلوت میذاشت. به رامین، گفته بود که اگه داداشم بفهمه میزنه ناقصم میکنه! دیگه صدای داد و فریاد به گوش نمیرسید.دوباره از توی سوراخِ کلید به بیرون نگاهی انداخت. مامان دست کرده بود توی کیف کوچولویی که از گردنش آویزون میکرد، چندتا اسکناس گرفته بود سمتِ عماد و میگفت عیدی امسالتو جلو جلو میدم که خودت هرچی دوست داشتی بخری. عماد چشاش برق انداخت و همچنان سعی داشت خودش رو عصبانی نشون بده. مامان ادامه داد: ـ ادبِ سارا رو بسپارش به من. این دختره هنوز بچست، عقلش به این چیزا قد نمیده، لابد به خاطر دخترای این مدرسهی خراب شده، خواسته خودی نشون بده... یک ساعت بعد مادر در اتاق سارا رو کوبید و گفت بیا بیرون، عماد رفت، یادت باشه این دفعه اگه راه خطا بری خودم قلم پاتو میشکونم. سارا دوباره از سوراخِ کلید بیرون رو نگاهی انداخت، رنگِ آبیِ دامنِ مادر جلو دیدش رو گرفته بود. اومد بیرون و افتاد به پای مادر و میگفت که دیگه ازین غلطها نمیکنم... عماد شاد و شنگول داشت میرفت اون ور خیابون. دستش توی جیبش بود و کاغذای مچالهی اسکناس رو میفشرد. همش فکر میکرد زرنگتر از این حرفا باشه امّا حالا حس رودست خوردن بهشدست داده بود! از یک طرف رو مغزش کار میکرد که چطور شد که سارا با پسری دوست شده، اون که دختر خوب و باحیایی بود و از طرفی یادِ مجری خوشگلهی تلویزیون اونوریا افتاده بود که با صدای جیغ مانندش از ولنـتاین میگفت و از عشق و... داخل مغازهی ساعت فروشی شد و همون ساعت مچیای رو که از چند هفته پیش نشون کرده بود که واسه رویا، خواهر رامین پسر کمال آقا نجار بخره روگرفت. سارا شصتش هم خبردار نشد که عماد از کجا فهمیده که اون با رامین دوسته. عـماد خیلی چیـزها رو از دست داد که تونـست یه ساعـت برای رویا بخره، خیلی چیزها میتونست غیرتش باشه، میتونست پاکی و حیای خواهرش باشه، میتونست... رویا هم این وسط به مناسبت ولنتاین صاحب یک ساعت مچی اون هم مفتی شد! البته مفتی هم نبود، اونم خیلی چیزها رو ازدست میداد و کادو میگرفـت، خیـلی چیـزها میتونسـت حـیا باشـه، میتونست عفت باشه، میتونست...
* * *
اتفاقاتی که برایمان میافتد نتیجه اعمال خودمان است و هیچ یک ازکارهایمان بیجواب نمیماند، هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتـند همان نکته شنیدند این فرمولی است که قرآن کریم دارد و میگوید (اسراء/7): إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْـفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأ تــُمْ فَلَهَا اگر خوبی کنی خوبی میبینی و اگر بدی کنی بدی میبینی [ دوشنبه 91/11/16 ] [ 11:49 صبح ] [ اسپند ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |