سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اسپند 008 - اسپند؛ واحـد نشـریــه و وبـلاگ منـطقـه 3
سفارش تبلیغ

اسپند؛ واحـد نشـریــه و وبـلاگ منـطقـه 3
 

دفتر خاطرات

 

 فایل    دانلود فایل Jpg



با فریاد از خواب بیدار می‎شود. خیلی وقت است که این کابوس‎های شبانه،

امانِ وحید را بریده‎است. روی تخت می‎نشیند.دستی لای موهای خرمایی‎اش می‎کشد.

بعداز مدت‎ها دفتر خاطراتش را باز می‎کند. سراغ آن ماجراهای بچگیش می‎رود تا

ببیندکجای کاررا اشتباه کرده است.شعرِ صفحه‎ی اول دفتر خاطراتش، گذشته را بدجور برایش

تداعی می‎کند:

خنده‎ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است ....کارم از گریه گذشته که به آن می‎خندم

آن موقع با خودش قرار گذاشته بود که تا انتهای این دفتر را بنویسد. اما مدت  ‎ها بود که

حوصله‎ای برای نوشتن خاطراتش نداشت.

 

...

به خانه که رسیدم، دیگر امانم بریده شده بود. شوخی نبود. از پارکِ دانشجو تا خانه

را دویده بودم. اصلا نمی‎دانم سروکله‎ی آن لندهور از کجا پیدایش شد. تمامِ برنامه‎هایم را بهم ریخت.

گوشی را از جیبم بیرون می‎آورم و با نسرین تماس می‎گیرم:

- مشترکِ مورد نظر در دسترس نمی‎باشد!

خواهرم تا من را دید پرسید:

-وحید ؟چی‎شده؟ چرا رنگت پریده؟

-امروز

-امروز چی؟ دِ بنال چه دسته گلی به آب دادی!

-با نسرین قرار داشتم

-خُب؟

-یه دقیقه هم نشده بود که رفته بودم سرِ قرار. یهو یه یارو ازون‎ورِ خیابون داد زد و افتاد دنبالم!

منم دوتا پاداشتم، دوتا دیگه اجاره کردم دِ بدو که رفتیم.

-جدی؟

-آره، فک کنم نسرینو گرفتن

-ببین می‎تونی بدبختمون کنی! عجب اشتباهی کردم تورو با اون آشنا کردم.

مگه نگفتم ارتباطتون در حدِ تلفنی باشه؟ می‎دونی اگه باباش بفهمه چی

به سرمون می‎یاره؟!

غرغرهای خواهر که از یک طرف شروع شد، از طرف دیگر رفتم درون اتاقم. بازهم با نسرین

تماس گرفتم.

-مشترک مورد نظر در دسترس نمی‎باشد.

دل توی دلم نبود. هرلحظه احساس می‎کردم، همین الآن استکه با مأموران بریزند درونِ

خانه‎مان. فردا هم امتحان دارم و با این استرس نمی‎توانم سراغِ کتاب بروم. اصلا از وقتی که

با نسرین آشنا شده بودم نمراتم قمر در عرب می‎زند. با خودم قرار گذاشته بودم که یک امروز را

درس بخوانم که اینطور شد.

یادِ همکلاسیم امیر، افتادم. به او حسادت می‎کنم. حتما تاالآن یک دور کتاب را خوانده است.

امیر هم پسرِ خوبی بود و هم رفیقِ خوبی. او می‎گفت نوجوانی و جوانی، دورانِ شادی

و نشاط است. دوست شدن با جنس مخالف و اینجور چیزها، ذهن آدم را درگیر می‎کند.

جدای از این حرف‎ها، امیر همیشه من را نصیحت می‎کند و برایم دل می‎سوزاند. که اصلا ازاین

اخلاقش خوشم نمی‎آید. البته گاهی حرفهای امیر درست از آب درآمد. اوایل رابطه‎ی من با

نسرین فقط تلفنی بود. اما هرچه بیشتر گذشت، کارمان به جاهای باریک‎تر ‎کشیده شد. آن

موقع که عکس نسرین را در تلفن همراه خواهرم دیده بودم، فکرش را هم نمی‎کردم که

کار به اینجاها بکشد. دیگر کار از تلفن و پیامک خیلی فراتر رفته است. هرچی پولِ توجیبی از

پدر می‎گیرم را خرجِ شارژِ همراهم می‎کنم. شاید همین کارها هم باعث شده تازگی‎ها به

نسرین شک کنم. آخر همیشه برایم سوال بود که چرا نسرین بدونِ مشکلی با من

دوست شده؟ احتمالا بارِ اولش نبوده است! کیفم را برمی‎دارد و کادویی را که برای نسرین

خریده بودم را بیرون می‎آورم. یاد دعوایم با امیر سرِ خریدنِ کادو می‎افتم.

-بنظرت ولنتاین برای نسرین چی بخرم؟

-چی بخری؟ یکم عفت و شرم و حیاء! منم قول می‎دم برات یکم غیرت و مردونگی بخرم.

-چی می‎گی؟ من دیگه بزرگ شدم!

- شاید. یادمه قبلاها کفتربازی می‎کردی. اما الان دختر بازی می‎کنی. حتما بزرگ شدی دیگه!

یادِ همین دفترِخاطراتی می‎افتم که الان دارم خاطراتم را درونش می‎نویسم. این را امیر

برای آشتی کردن به من هدیه داده بودو گفت:

- اینو بگیرو خاطراتتو توش بنویس. تا بعدها که خوندیش، بفهمی چی بودی و چی شدی!!!

 یادِ خاطراتم با نسرین می‎افتم. حالا که فکرش را می‎‏کنم، نمی‎توانم از او دل بکنم.

یادِ خنده‎هایش که می‎افتم... یادِ شیطنت‎هایش... اصلا دلم آب می‎شود...

یادِ آن روزی افتادم که شماره‎اش را از گوشی خواهرم درآوردم... یادِ اولین تماس...

اصلا فکرش را نمی‎کردم که با من دوست شود...

 

در خاطراتم غرق شده بودم که صدای کوبیده شدنِ در من را به خودم آورد. قلبم داشت از

جا کنده می‎شد. خیلی محکم در می‎زد. خواهرم را فرستادم تا اگر کسی با من کار داشت،

بگوید خانه نیستم. چند دقیقه‌ای می‎گذرد و خبری از خواهرم نمی‎شود.

گوشی را بر می‎دارم و دوباره با نسرین تماس می‎گیرم. دوتا بوق که ‎خورد،

نسرین گوشی را برمی‎دارد.

- الو؟

- الو

بدون مقدمه گفتم:

- اون یارو کی بو که داد زدو اومد طرفمون؟

-اونو می‎گی؟ دوستِ داداشم بود. بنده‎ی خدا شوخی کرد. تو چرا فرار کردی؟!

-پس چرا تا انتهای پارک دنبالم کرد؟ اصلا چرا در دسترس نبودی؟

-ببخشد. جایی بودم که آنتن نمی‎داد.

-باشه. خیالم راحت شد. پس، فردا قرارمون همون ساعت، همونجا

-اوکی

گوشی را که قطع کردم. خواهرم که از حیاط برگشت. بلافاصله ازاو پرسیدم:

-کی‎بود؟

-نترس. همکلاسیت نادر بود.

-خب چرا اینقد طول کشید؟

-هیچی، باتو کار داشت. داشتم دکش می‎کردم.

...

بعداز این ماجرا، وحید دیگر سراغ دفتر خاطراتش نرفت . دیگر پنج سال ازآن می‎گذرد.

وحید خودش هم نمی‎دانست که چرا بعداز آن ماجرا، دیگر خاطراتش را ننوشت...

شاید اگر ادامه می‎داد، متوجه می‎شد که چه چیزی سرنوشت اورا به اینجا کشانده است.

شاید یک شماره تلفنی،چیزی ازبهترین دوستش امیر می‎نوشت تا بتواند بعد از پنج سال

خبری از او بگیرد. شاید می‎توانست سرنخی از گذشته پیدا کند، تا بفهمد خواهرش

چه شده است... یا الان خواهرش در چه وضعی است! دیگر اوضاع مانند گذشته نبود.

همه چیز عوض شده بود. حتی مادرش هم بعداز ناپدید شدن خواهرش یک سال

بیشتر دوام نیاورد. شاید اگرنوشتنش را ادامه می‎داد،حداقل می‎توانست از دست

کابوس‎های شبانه‎اش نجات پیدا کند. البته دفترخاطراتش نقص‎هایی هم داشت.

وحید خیلی از چیزها را نمی‎دانست تا بنویسد. او ننوشته بود که نسرین قبل از او،

با چند پسرِ دیگر رفیق بود! یا قبل از اینکه وحید هدیه‎اش را به نسرین بدهد، دخترک

از چند نفر دیگر هدیه گرفته بود! یا از آن پسرکِ توی پارک...

حتی به عقل جن هم نمی‎رسید، پسری که آن روز در پارک فریاد زد، یکی از دوستان

نسرین باشد. اصلا نمی‎دانست باید این را هم بنویسد که بعداز نسرین، با دخترِ همسایه‎شان

رفیق شده است! حتی متوجه نشد که خواهرش، چه موقع شماره‎ی همکلاسی‎اش،

نادر را از گوشی‎اش آورد و با او تماس گرفت!وحید دفتر خاطراتش را می‎بندد

و سعی می‎کند دوباره بخوابد...


[ جمعه 93/1/15 ] [ 12:0 عصر ] [ اسپند ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 64087