بویِ تند اِسپَند
بر مُخاطه های بینی ام
و هزاران سنتِ بزرگ و کوچک اَندَرین روزان
و هزاران دیروز و امروز و فردایِ کوبنده بر فرقِ سرم.
بوی ِ تندِ اِسپَند
و گردشِ مادرکی نیم مِهربان و مِهربان و بس بسیار مِهربان،
چون گُنجشگَکَکانی در جعبه ی جادو و اندر نگاره های کودکی هایمان
و لبخندکی و بوسه ای نادانسته و دانسته
از سَرِ زور یا به عشقی جاودان
بر دستانِ مادری همچو پروانه ای مِهربان و عاشق پیشه،
بوسه ای برای حماقتی از گذشته و سنتِ وطنی پیر و پَلاسیده.
ترس،
ترسی به هنگامه ی نوشتنِ این پرندیات و چرندیات،
و صبری و انتظاری برای شنیدن یک جمله، و شاید
دو جمله و صد ها و هزاران جمله در پی و یا اندر پیش آن یک جمله
وشاید،
انتظارکی برای سرِ کار بودنی و سرِ کارکی برای انتظاری.
مَلال،
ملالی از جمعه و هر روزه های جمعه،
که آدمی آفَریدَش برای مرگ و خستگی و پوچی.
قلم،
قلمی که بر کاغذکی راست ایستاده بود و حال
می خواهد چونان با ضربی بر آن بِدِرازَد
که شاید و فقط شایدکی
بگوید که حرف هایم
به انتهایی بِرِسیدَستی و خالی بِگَشته است این دل و این صاحب دل،
از هزاران گفته و ناگفته ای...