اسپند؛ واحـد نشـریــه و وبـلاگ منـطقـه 3 | ||
دانلود فایل وُرد دانلود فایل عکس دانلود فایل پی دی اف دانلود فایل پی اس دی
فرکانس 1
حدودِ ساعتِ 9 صبح بود که با صدای تلویزیون از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتم را بشورم که دیدم خواهرم دارد با موبایلش صحبت میکند. همینجور که داشتم میرفتم حیاط گوشهایم را تیز کردم که بفهمم با کی دارد صحبت میکند! از حرفهایش فهمیدم که دارد فرکانس یک شبکه ماهوارهای را میگیرد.
رفتم داخل و یک نگاه معنادار بهش کردم و رفتم داخلِ آشپزخانه دنبالِ صبحانه. از چایی که خبری نبود و یخچال هم از جیبِ پدرم خالیتر! مادر که خانه نباشد همینجوری میشود! امروز هم مادر با خانمِ همسایه رفته بازار برای خریدِ لباس. بیخیالِ غذا شدم و رفتم نشستم کنارِ فائزه ببینم این شبکهی جدید چی دارد. مجریِ خانمش که داشت از بیوگرافی بازیگرای زنِ هالیوود میگفت و من نفهمیدم اینها به چه دردِ خواهرم میخورد! با دیدنِ وضعِ لباسِ مجری خجالت کشیدم. یک لباسهایی پوشیده بود که انگار نپوشیده بود! البته خیلی هم با وضعِ لباسِ خواهرم فرقی نمیکرد. بلند شدم و بلند گفتم: - چیزِ بهتر از این دیگه نبود نگاه کنی؟ اینا مناسبِ تو نیست! یک قیافهی حق به جانب به خودش گرفت و گفت: - به تو چه؟ تو چیکارهای؟ بابا باید بگه من چیکار کنم و چیکار نکنم! از عصبانیت زدم تو کوچه! دیدم چندتا از این دخترهای همسایه باز هم درکوچه پاتوق کردند. با آن سنِ کمشان طوری تیپ زده بودند که کوچه را کرده بودند فشن تیوی! در آن بین مهناز با دیدنِ من یک لبخند از انتهایِ روده زد که انگار او یک دخترِ دمِ بخت است و من هم قرار است همین روزها بروم خواستگاریش! من که اگر صدتا پسرِ کور و کچل داشته باشم حتی نمیذارم با یکی از این دخترهای خیابانی حرف بزند، چه برسد به ازدواج! همین مهناز چند وقتی است با امیر پیمانِ دوستی بسته است! امیر هم بعد از ساناز و سحر و صنوبر، به این نتیجه رسید که مهناز عشقِ حقیقیش است! داشتم از کوچه رد میشدم که یکی از آن دخترهای بیفهم تیکه انداخت: همهی پسرا مثلِ همن! همشون بیوفان! منم در دلم گفتم: خُب مجبور نبودی همهی پسرها را امتحان کنی! سرِکوچه حمید با دیدنِ من برایم دست تکان داد. یک نگاه که به شکل و شمایلش کردم، دیدم پیراهنش آمده تا سرِ زانوهاش! بعد شلوارش از زیرِ زانو شروع شده تا دو وجب زیرِ پا! حمید دوستِ با تجربه ی من است. خیلی در زمینهی عشق تجربه دارد. یک مدت عشقِ مِسی بود و تمامِ تیپ و قیافش شده بود مسی! بعدش عشقِ مهناز شد و تمامِ تیپ و قیافش شده بود تیتیش مامانی! حالاهم عشقِ رپ شده و تیپ و قیافش شده رپری! خدا میداند بعدِ رپ به کجا میخواهد کشیده شود ... همهاش هم به خاطرِ ندانمکاریش است. فکر میکند این کار آیندهی خودش را تضمین میکند، برایش شهرت میآورد و جذاب میشود و بعد از یک مدت میبیند آن چیزی که فکر میکرد نبود و میرود سراغِ یهچیزِ دیگر.مثلِ خیلی از این دختر پسرها که بعد از یک مدت به صورتِ تعاملی میروند با یکی دیگر ...! حمیداینا خانوادگی باتجربه بودند. خواهرش هم خیلی تجربه داشت. آخرین تجربهاش خودکشی بود. باهمین وضع نمیدانم چرا حمید از عاقبتِ خواهرش درس نگرفت. از بس که این جور چیزها را در ماهواره با رنگ و لعاب زیبا، جلوه میدهند. خُب دیگر، از دشمن بیشتر از اینها نمیشود انتظار داشت. به عقیدهی خودم، کل بچههای این محله دچارِ بحرانِ هویت شدند! ماهواره تمدن و فرهنگِ ما را دارد نابود میکند. هویت انسانی به فرهنگ و تمدنِ فرد برمیگردد، کسی هم که فرهنگ و تمدن نداشته باشد دچارِ بحرانِ هویت میشود و از آن یک شخصِ کاملا وابسته و متکی به دیگران میسازد و دائما چشمش به دیگرانه تا خودش را مو به مو شبیه آنها کند. نمونهی بارزش هم همین امیر که همش وابسته به این دختر و آن دختر است. دیروز وقتی داشتم با حمید راجع به ماهواره بحث میکردم بهش گفتم؛ که خواهر خودش هم یکی از قربانیهای همین ماجراست و اگر همینطور پیش برود خودش هم کمتر از خواهرش نمیشود. من مطئنم که بیشترِ این صدمه رو ماهوارهها زدند. اصلا چون این رسانه به صورتِ شفاهی و عینی بامخاطبانش ارتباط برقرار میکند، تأثیرش از لحاظ روانی بیشتر است. با اینکه بارها و بارها بچههای این کوچه را با بدترین وضع دیده بودم، نمیدانم چرا امروز هر چی میبینم زود جوش میآورم. تا حالا اینقدر به مشکلاتِ بچهها دقت نکرده بودم. شاید چون از دستِ خواهرم و آن شبکهی ماهوارهای جوش آوردم و زدم بیرون اینطور شدم. از سیرِ نجومیِ افکارم که بیرون آمدم یادِ خواهرم افتادم. گفتم باید بروم کنترل را از او بگیرم و نگذارم که دیگر ماهواره نگاه کند ... دوان دوان به سمتِ خانه رفتم و پریدم توی هال. دیدم که تلویزیون روشن است و کسی در هال نیست. رفتم داخلِ اتاق دیدم خواهرم چادر نمازِ خوشگلش را سرش کرده و دارد نماز میخواند ... چشمانم را بستم و یک نفسِ عمیق کشیدم. ماهواره را خاموش کردم و زدم تلوزیون خودمان ایران ... ادامه دارد ... [ سه شنبه 92/5/22 ] [ 6:18 عصر ] [ اسپند ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |