اسپند؛ واحـد نشـریــه و وبـلاگ منـطقـه 3 | ||
دانلود فایل وُرد دانلود فایل عکس دانلود فایل پی دی اف دانلود فایل پی اس دی هاء مثـل هیئت
آدمی بودم که امروز من هیچ فرقی با دیروزم نداشت. سالها ، ماهها، هفتهها و روزها میرفت و من بیخبر از گذر عمر بودم. محرم امسال هم رسید و من خودم را برای رسیدن به آن آماده نکرده بودم. مثل قبل در هیأتها شرکت میکردم ولی به خوبی صاحب مجلس یعنی امام حسین(ع) را نمیشناختم. در محرم به جای اینکه به فکر شناخت امام حسین و هدف او باشم، بیشتر به فکر شرکت در دسته های عزاداری بودم . از ته دل ، دسته های عزاداری را بیشتر از هیأت ها دوست داشتم. اگر میخواهم برای امام حسین(ع) عزاداری کنم، چرا هیأتها را کمتر از دستهها دوست دارم؟ آیا من فقط به خاطر عزاداری در دستهها شرکت میکنم؟ موقع زنجر زنی به فکر این هستم که ای کاش مندر دسته طبل یا سنج می زدم ، آیا طبل و سنج زدن من فقط به خاطر امام حسین(ع) است؟ پنجمین روز از محرم بود، چند نفر از بچه های هیأت آمدن تا به هیأت برویم ، من هم که خودم را برای رفتن به دسته آماده کرده بودم، مانده بودم چه کاری انجام دهم. نمیدانم چرا ولی اگر هدف من امام حسین (ع) است، هیأت چیزی از دسته کم ندارد. ولی چون توی دسـتـه آدم بیشـتر به چشم مـییـاد و میتونه خودش را جلوی پدر و مادر، همکلاسیها، همسایه حتی دختری که بهش علاقه داره نشون بده، شاید به خاطر همین هست که خیلی دوست دارم تو دسته طبل و سنج بزنم. هیأت رفتن من بیشتر به خاطر خجالت از بچهها بود، اما خودم نمیدانستم که چه چیزی من را به هیأت میکشاند . حتی به خاطر همین خیلی وقتها دیر به هیأت میرفتم، یا اینکه وسـط مراسم بـیرون میزدم، حـتی گاهی اوقات یک بهانه ای می آوردم و به هیأت نمی رفتم . دراصل من خجالت می کشیدم... [ پنج شنبه 91/9/16 ] [ 8:3 عصر ] [ اسپند ]
[ نظرات () ]
دانلود فایل وُرد دانلود فایل عکس دانلود فایل پی دی اف دانلود فایل پی اس دی
ســــبـــــز طـــلائـــــی ســــیـــــاه
از شروع هفته تمام وقت در حال بدو بدو بود. کمرش را گرفت و نشست. مادر پیرش همیشه میگفت: هر وقت که زیاد کار داری و باید دولا و راست بشی؛ یک چادر نماز دور کمرت بپیچ. هم کمرت قرص میمونه ؛ هم عرق چا نمیشی. بلند شد همونجور که دست به کمر بود رفت سراغ چادر نمازهاش؛ دنبال یکی گشت که خیلی “گل گلی” نباشه؛ بیست و دوم ذی حجه بود تقریباً هشت روز مانده به اول ماه محرم. از سر صبح روی پا بود اول به دنبال مرتب و منظم کردن لباس مشکی های افراد خانواده که روز اول محرمی دستش توی حنا نماند. بهترین لباسهای مشکیاش را هم گذاشته بود برای روز “اول محــــرم” روزی که خانه قُلقُله میشــد از جماعت و خوبیت نداشت آدم مشکی پوش نامرتب باشـــد. چادری آبی-سرمه ای پیدا کرد و چند لا کرد؛ دور تا دور کمرش بست و سر چادر را محکم کرد؛ یا زهرائی گفت و آماده کار شــد. با اینکه تمام اهل فامیل و دوست و آشنا برای کمک میآمدند؛ اما اصل کارها مال خود صاحبخانه بود؛ گرفتن مراسم عزاداری کار ساده ای نبود؛ هر چند که سالها بود تجربه کسب کرده بود. اول از انداختن سفره ابوالفضلی کوچک؛ برای مادر و خواهر و چند نفر دوست صمیمی؛ تا حالا که رسیده بود به یک هیئت درست و حسابی و سر شناس در محلات تهران. [ شنبه 91/9/11 ] [ 5:55 عصر ] [ اسپند ]
[ نظرات () ]
[ چهارشنبه 91/9/8 ] [ 10:1 صبح ] [ اسپند ]
[ نظرات () ]
[ سه شنبه 91/9/7 ] [ 4:39 عصر ] [ اسپند ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |