سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نشریه اسپند005 - اسپند؛ واحـد نشـریــه و وبـلاگ منـطقـه 3
سفارش تبلیغ

اسپند؛ واحـد نشـریــه و وبـلاگ منـطقـه 3
 

DOCX                      JPG                      PDF                      PSD

    دانلود فایل وُرد               دانلود فایل عکس            دانلود فایل پی دی اف         دانلود فایل پی اس دی

 

احوال پُرسی

 

 

دیگه واسه خودم مردی شدم، حسن امسال با حسن سالای قبل زمین تا آسمون فرق کرده. امسال باید جوری رفتار کنم که فَک و فامیل یه حساب ویژه روم باز کنن. ناسلامتی دیگه 15 سالمه.

تصمیم گرفتم عید امسال وقتی رفتیم خونه  ‎ی فامیلامون، مثل پسرعموم نشینم با فامیلای دختر هی خنده و شوخی کنم و حتی موقع سلام و احوال‎پرسی به دخترعمه‎هام و دخترعموم دست ندم.

 

باید طوری برنامه‎ریزی می‎کردم که فکر نکنن خـُل شدم یا دارم ازشون فرار می‎کنم.

باید طوری رفتار می‎کردم که حالیشون بشه بابا، محرم و نامحرمی هم وجود داره! درسته که از بچگی باهم بزرگ شدیم، ولی خب الآن که دیگه بچه نیستیم. اصلا نمی‎دونم چرا فامیلای ما اینقدر باهم راحتن. خب اینجور چیزها هم مثل نمازخوندن از واجبات اسلامه. چطور نماز می‎ خونن ولی به اینجا که رسید ته می‎کشه؟!یادمه همین پسرعموم عماد، پارسال به خواهرش گفت که زیاد با من خنده و شوخی نکنه ولی بعد خودش می‎نشست با دخترعمه‎هاش می‎گفت و می‌خندید و باهم می‎ رفتن بیرون دور می‎زدند!خیلی دوست داشتم بتونم بهشون تذکر بدم یا به دخترعمه‎ها و دخترعموم بگم که حداقل جلوی من روسری بذارن، ولی نمی‎شد، چون ممکن بود بهشون بربخوره، یا حتی بیشتر از دین واین‎جور چیزها زده بشن، شایدم بگیرن من رو بزنن، ازشون هیچی بعید نیست!

باخودم قرار گذاشتم که اگر هم قرار باشه با دخترعمه‎هام و دخترعموم بگم و بخندم، جلوی خونواده باشه که مشکل شرعی نداشته باشه و وقتی هم می‎خوام بهشون نگاه کنم، فقط به صورتشون نگاه کنم نه اینکه خیلی راحت توی صورتشون زل بزنم یا به موهاشون نگاه کنم!

بعد از تحویل سال تصمیم گرفتیم بریم خونه‎ی عمم. پشت در خونشون که رسیدیم دل تو دلم نبود. و اینجا بود که به این نتیجه رسیدم عجب تصمیم سختی گرفتم. اصلا اینجور چیزها دلِ شیر می‎خواد.

تو ذهنم داشتم برنامه‎ریزی می‎کردم که چطور موقع سلام کردن با دخترعمم دست ندم که ناراحت نشه. با خودم گفتم دیرتر از بقیه، وقتی که سلام و احوال‎پرسی و تبریک سالِ‎نوشون تموم شد، برم داخل و یه سلامِ کلی کنم و فوری برم یه‎ گوشه بشینم. ولی نه، این نقشه‎رو گذاشتم وقتی رفتیم خونه عموم اجرا کنم.

وقتی درو بازکردن ورفتیم داخل، دیدم همه‎ی عمه‎هام اونجا جمع‎اند و همه‎ی دخترعمه‎هام هم همینطور.وقتی مارو دیدند ازجا بلند شدند و شروع کردن به ماچ کردن و تبریک گفتن. منم مشغول احوال پرسی بودم که یکهو دیدم دخترعمم دستشو دراز کرد طرفم و نیشش رو تا بناگوش باز کرد، منم هـُل کردم و دودستی باهاش دست دادم، بعدش تا اومد روبوسی کنه، اومدم جا خالی بدم، نمی‌دونم چی‎شد که سرم خورد به دیوار! درحالِ ولو شدن رو زمین بودم، که دخترعمم اومد منو بگیره نیفتم، توی همون حین داد زدم که «به من دست نزن...!»

وقتی حالم اومد سرجاش، دیدم دخترعمه‎هام دارن توی گوشِ هم پچ‎پچ می‎کنن و بهم می‎خندن. مامانم هم هی می‎ زد توی پهلوم و می‎گفت خاک توی سرِ آدم ندیدت، چه کاری بود که کردی؟

خداییش بدجور پشیمون شدم. گفتم بی‎خیال، به ما نیومده آدم شیم، مثل قبل رفتار کنم بهتره و الباقیش که دخترعموم بود رو مثل قبل سلام کنم و دست بدم...

 رفتم توی فکر که چرا خونواده‎ی ما اینقدر از دین دورن وخودشون هم نمی‎دونن و هر جور عشقشون بکشه رفتار می‌کنن. حداقل من که ادعام می‎شه باید طوری رفتار می‎کردم که اونارو به سمتِ دین جذب کنم. تو این جور فکرا بودم که دیدم عموم ‎اینا هم اومدن. همه بلند شدند و شروع کردن به احوال پرسی و تبریک سالِ نو. منم مثل بقیه شروع کردم به احوال‎پرسی و تبریک گفتن. وقتی رسیدم به دخترعموم، دستمو دراز کردم و بایه لبخند گفتم: سلام، سالِ نوت مبارک، که دیدم دخترعموم خودشو کشید عقب و گفت: حسن...؟!! تو نمی‎دونی من و تو با هم نامحرمیم؟


[ شنبه 92/1/3 ] [ 11:53 صبح ] [ اسپند ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 64125